و خواهرم، پدرم، مادرم .....
خلاصه اینکه سرم رفت و پیکرم جا ماند
به عکس، پیکرِ من محو شد، سرم جا ماند
گریست خواهرم من روی دست هام ، تمام -
شد و به دست موهای خواهرمجا ماند
:برادرِ تو منم چون تو خواهرم هستی!
و داد زد خواهر: هی! برادرم جا ماند
:برادرم؟ تو برادر نداشتی اصلا!
فقط برای تو یک مشت دفترم جا ماند
زِ بس که مادرم اندوه داشت، من رفتم
ولی برای تو اندوهِ مادرم جا ماند
پدر چهار برابر زیادتر غم داشت
زِ ما و گفت: در این خانه دخترم جا ماند
خلاصه این که من و غربتم سفر کردیم
و خواهرم، پدرم، مادرم، سرم جا ماند.
از کتاب الواح صلح از محمد سعید میرزایی/نشر همسایه